آتاری
یکی از زندهترین خاطرات شاد دوران کودکی من مربوط میشود به بازی با آتاری. حول و حوش سال ۱۳۶۴ یا ۱۳۶۵ من و برادرهام میمردیم برای یک دقیقه آتاری بازی خصوصاً دو مدل بازی هواپیما، زیر دریایی و دزد و پلیس. اون موقع هر چقدر پول توجیبی و توان التماس کردن داشتیم را جمع میکردیم تا بتوانیم یک شب آتاری کرایه کنیم با دسته گوشت کوبی یا دسته خلبانی! فیلمهای ۳۲ لبه یادتون مییاد؟ آتاری و ساعت دیجیتال اولین برخوردهای من با دنیای کامپیوتر بودند و فکر میکنم از همون جا بود که افتادم تو خط کامپیوتر. البته چند وقت بعد بمبارانهای هوایی شدید غرب کشور شروع شد و روزگارمان را سیاه کرد.
نمره ۱۰
در دوران دانشگاه برای ما که نرمافزاری بودیم درس آمار و احتمال درس کم اهمیتی بود و تقریباً پیشنیاز هیچ درس دیگهای نبود. من هم چون با ریاضیات کلاسیک به شدت مشکل داشتم این درس را گذاشته بودم برای آخرین ترم. آخر ترم امتحان خیلی سختی بزگرار شد و من که فکر میکردم بتوانم نمره قبولی بگیرم ۳ گرفتم! ۷ نمره زیر نمره قبولی. التماس و گریه و زاری به استاد هم هیچ افاقهای نکرد. فکر میکردم حسابی بدبخت شدهام. چون تمام برنامههای سربازی، کار و خونهی اجارهای با افتادن اون درس لعنتی به هم میخورد. قرار شده بود استاد مربوطه نمرات قطعی را چند روز دیگر اعلام کند. روز اعلام نمرات به دانشکده ریاضی رفتم و با کمال ناباوری دیدم نمرهها رفته روی نمودار و نمره من ۱۰ شده بود! داشتم از خوشحالی بال در میآوردم. اون روز فقط توی دانشگاه راه میرفتم و به همه میگفتم که چه *ر شناسی آوردهام! اون روز دقیقاً اول بهمن ۱۳۸۱ بود. هنوز هم که هنوزه روزهای اول هر ماه را به افتخار اون استاد بامرام جشن میگیرم. استاد باز هم دمت گرم!
رژه
بهمن ۱۳۸۲ در پادگان ولیعصر تبریز در حال گذراندن دوران آموزشی بودم. تقریباً ۴۰ روز از شروع دوره گذشته بود و بچههای گروهان ۱۰۱ هم رژه را خوب یاد گرفته بودند و هم حسابی با هم هماهنگ شده بودند. تمرینات بدنی زیاد ۴۰ روز گذشته و منظم شدن ساعات خواب و غذا هم باعث شده بود بدنم سرحال بیاد و حسابی نرم بشه. شاید برای خیلیها باور کردنش سخت باشد اما رژههای روزهای آخر آموزشی جز شادترین لحظات آن دوران من حساب میشد. وقتی که همه افراد گروهان با اون ژ-۳ های یک تنی هماهنگ با طبل کوچک و بزرگ پا بر زمین میکوبیدند زمین میلرزید. لرزش زمین، نظم و انضباط فوقالعاده، اسلحههای ژ-۳ و آمادگی بدنی چنان حس قدرتی در آدم ایجاد میکرد که فکر میکرد همین الان میتواند با هر ارتش دیگری در دنیا بجنگد. البته ناگفته نماند که ما نیروی انتظامی بودیم نه ارتش!
هر چند که ممکن است خیلی دیر شده باشد اما من هم به سهم خودم از ناصر حاجلو، مسعود رمضانی و امید امیرلو برای این بازی دعوت میکنم.
دیدگاهها
سلام
ممنون از دعوتت.
این هم سهم من :
http://ramezani.wordpress.com/2010/12/22/yalda/